انسان

آدمها باعث میشن هرلحظه بیشتر از خودشون بترسم
این موجود زندست
راه میره و نفس میکشه
هرچقدر هم هنرمند باشه
هرچقدر هم تو کارش ماهر باشه
هرچقدر هم انسان خوبی باشه
یه خوی درونی داره
اون خوی درونیش باعث میشه مثل یه گوشت فاسد رفتار کنه
نه اینکه گوشت فاسد توانایی بروز رفتار از خودش داره، نه!
بلکه مقصود بی ارزشی اونه
انسان خیلی مخوفه
مراقب انسان باشید
انسان درونتون باید کنترل بشه
باید مراقب خودمون باشیم
۱ حرفاتون:)

سبزی بعد از یک عمر

چند سال گذشت
بی هدف
ندونسته
فقط با زمان حرکت میکردم
اما یک جا فهمیدم زندگی فراتر از خط دیوار های خونه هاست
فهمیدم جایی هست که امید و انرژی رو به وجود تزریق میکنن
نه با درمان های مستقیم
بلکه با صدا
با تصویر
با لبخند
با شوخی

نجات آیندم
این تنها تصور من از خوشبختیه عمرمه
فقط در یکسال فهمیدم وجودم بعد از عمری سبز شده
۰ حرفاتون:)

⚫️⚫️

نمیخوام دوباره با منفی شروع کنم و حال همه رو بگیرم
اما
یه چیزایی رو نمیشه نگفت
این پست یکمی رنگش سیاهِ
شاید سیاهی اش مثلِ خرمای کنار حجله ی یک جوونه
یا مثل ربان مشکی کنار یه قاب عکس

یکم باورش سخته
من مرحوم رو نمیشناختم
ولی از طریق یکی از اشنایان فقط عکسشونو دیدم
اما
هر کاری میکنم، از ذهنم بیرون نمیره
یه جوون با کلی امید و ارزو الان زیر خروار ها خاکه

وقتی عکسشونو دیدم، فقط یک لحظه تصور کردم اون شخصی که داره به من لبخند میزنه از پشت صفحه ی گوشی
الان با چشم های بسته،خیلی آروم درحال سفر به یک دنیای دیگه هست

میدونین! من یه اخلاق خیلی بدی دارم،اونم اینه که از تخیلاتم زیاد استفاده میکنم
مثلا فکر میکنم
الان مرحوم وقتی که دوستانش میان سر خاک، دوستایی که تا چند روز پیش میدیدشون،چه حسی داره؟
جسمش این لحظه رو چطوری میگذرونه؟
لحظه ای که نمیتونه پاشه و بگه: سلام داداشا، چطورین؟!
یا مثلا روحش!!
خوشحال میشه یعنی؟؟
چقدر بده که تلاش میکنه تا بگه: بچه ها گریه نکنید،من اینجام
اما اونها متوجه نمیشن

نه نه من اصلا نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم
یکم خارج از درکِ برام
اره من میگفتم از مرگ نمیترسم
درسته من برای خودم نمیترسم اما از اینکه ببینم کسی دچارش شده میترسم
از این میترسم که با خودم فکر میکنم
ممکنه شخصی که تو خیابون از کنارم رد شد، فردا مشکلی براش پیش بیاد
میترسم از اینکه چشم ها بسته بشن
و خیلی ترس های دیگه

زندگی زیباست و باید لذت برد
اما نمیشه از حقایق دور موند
حقیقتِ تصور دردی که پسر تا دیروز با پای خودش سر خاک پدرش میرفت و فاتحه میفرستاد
الان خودش همونجا دفن شده و اعضای خانوادش و... برای خودش و پدرش فاتحه میفرستند

عمیقا دردناکه
هیچوقت نمیتونم تصویر خنده روی شخص فوت شده رو از ذهنم پاک کنم



پ.ن: میدونم که ناراحت کننده بود!
پ.ن.دوم:واقعا رنگ پست سیاه شد!

۰ حرفاتون:)

نامه ای به دوست

سلام بر دوست عزیزم
از زمانی که پایت را روی این سیاره گذاشتی ١٨ سال گذشت
١٨ سال است که زمینی شدی!
١٨سال است که صبح ها چشمانت را به روی خورشید باز میکنی
١٨ سال است که شکوفه های کوچک و قشنگ روی درختان را میبینی
١٨ سال است که صدای خنده هایت در گوش آسمان میپیچد
١٨ سال است خون قرمز در رگ هایت جاریست
١٨سال است که همدم و مونس مادر و پدرت هستی

دوست عزیزم
شاید به تمامیت ١٨ سال نشناسمت
شاید از شنیدن اولین نوای خنده ات بی بهره بودم
اما
حال اینجا هستم
تا به تو بگویم
زادروزت مبارک
دوستیمان به یک دهه نرسیده اما انگار دو خواهر هستیم
یا بهتر است بگویم
یک روح در دو جسم

ای دوست مهربانم ، بهترین ها در سرنوشتت باشد
پروردگار یار و یاورت باشد
سلامتی با تو و خانواده ات باشد
ثروت بنده ات باشد و دانایی چراغ راهت

تولدت مبارک:)

دوستدار تو (اِم)

۰ حرفاتون:)

از زندگی چه میخواهی؟

همیشه دوست داشتم تو حیاط خونه کنار اون درخت گردو که مغموم و کز کرده کنار دیوار نشسته و از دار دنیا هیچی نمیخواد جز آب و خاک خوب ، یه زیرانداز بندازم و به حرف مادرم که میگه زمین سرده یه قالیچه بنداز رو اون گوش بدم و اون قالیچه ای که از مادربزرگ مادرم ( خدا رحمتشون کنه) برامون مونده رو بندازم رو زیر اندازم و تو دلم بگم چقدر خوب که رنگش قرمزه و من عاشق این رنگم
لیوان سفیدم رو که پر شده از چای دستم بگیرم و فقط خیره شم به سقف بالای سرم
به اون پهنه آبی که پر از رمز و رازه
پر از حرفای نگفتس
پر از اجرام ریز و درشتیه که دیوانه وار زیباست
حتی سکوتش هم جذابه
دلم میخاد اونقدر بهش نگاه کنم که طلوع آفتاب رو متوجه نشم
دلم میخاد اونقدر ماه رو ببینم که تک تک چاله هاش رو از بر بشم
دلم میخاد انقدر نگاهش کنم که حتی بعد از رفتنمم تصویرش تو ذهنم بمونه

ولی هنوز که هنوز به این مرحله نرسیدم
هنوز نتونستم دست رد بزنم به بوی پونه های توی باغچه
هنوز نتونستم کنجکاویم رو نسبت به برگ های کوچولوی مو کم کنم
هنوز نتونستم غرق بشم تو دنیای بیکران بالای سرم
شاید بگید این انسان نیست ، این یک دیوانه است!
نمیدونم، احتمالا درست میگید
من یک دیوانه هستم که از زندگیم اینو میخام که یک روزی لذت چنین اتفاقی رو بهم ببخشه


هرکس تو یک چیزی غرق میشه
من تو آسمون پهناور، یکی تو نوای موسیقی، یکی تو سکانس های فیلم، یکی تو قلم و کاغذ و .....

امیدوارم تو چیزایی غرق بشید که دلتون راضیه
🙏🏻🌼

۰ حرفاتون:)

شاعر:)

سبز مینالم به دریا
تا نبیند درونم را
آنچه پنهان میشود از در و دیوار
آنکه سودا میشود از غمِ معشوق
آنکه آفت میزند بر رگ و روحم
آنچه می خراشد غرور من را
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
صدای شاعرانه ی وجدان اخلاقی من:)
.

۰ حرفاتون:)

خالی...

+وجدان؟
-بله؟!
+چندتا کلمه میگم بهت، ببین چه چیزی به ذهنت میرسه راجبشون؟
-باشه
+خواب
-قرارِ و آرامش زندانیان در بند دنیا
+احساس
-چه احساسی؟
+احساس غم...
-غم دیگه تعریف نداره که ... مثل شادی
+عشق
-تاسِ شانس یا قمارِ نَفَس!!!!
+صبر
-یه سلاح کشنده برای وجود! البته کشنده که میگم منظورم مرگ نیستا!!!
+باشه
+تنهایی
-نمیدونم چرا هر کی میگه تنهایی،یاد کنجِ تاریک یه اتاق میوفتم
+دنیا
-اصلا حرفشم نزن:/
+یه جهان دیگه، فراتر از زمین و....
-شیفتشم
+فضا
-ایستگاه فضایی کوپرD:
+خب بهتره این بحثو همینجا تموم کنم
-چرا؟
+چون دوباره میخای از فضا و سیارات و .. اینا بگی
-مگه بده؟
+نه اما فعلا حوصلشو ندارم
-باشه





+هوایم پر است از نفس های ماسک زده!

۰ حرفاتون:)
گاهي من:)
Enter تقدیم میکند:)))
+06:06
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان